سالهای ۱۳۷۱و۱۳۷۲ من هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران بودم و همزمان دوره فوق تخصصی گوارش را در بیمارستان دکتر شریعتی تهران میگذراندم، بعد از سه سال مدیریت دانشگاه علوم پزشکی همدان پرداختن به درس و مشق کم سخت نبود، ولی واقعاً دل چسب و دلپذیر بود. بیمار دیدن و بیمار دیدن، گوش دادن به درد بیماران خستگی را از تن انسان دور میکرد، وقتی از بیمار تاریخچه تهیه میکردم و معاینه میکردم از خدای خودم تشکر میکردم که این نعمت را به من عطا کرده که به درد ها گوش بدهم و شاید توفیقی برای درمان آن ها داشته باشم. وقتی قلب پر تلاطمی را ارام میکنی، وقتی گرمای آزار دهنده تن خسته ای را به زیر میکشی و خنکش میکنی، وقتی درد سینه ویرانگری را در وجود بیماری مهار میکنی، وقتی با درمانت خوابی آرام بر چشمان بی خواب بیماری هدیه میکنی، وقتی با سلامت دوباره بیماری تبسم می آفرینی، و وقتی با مرحمی زخمی را شفا میدهی باید به خودت ببالی و سجده شکر به درگاه خداوند باریتعالی بجای آوری به پاس عظمت نعمتی که به تو بخشیده. در هر قدمی که بر میداری خداوند پاره ای از مشکلات بندگان دردمندش را با دست تو حل و فصل میکند، خداوند تورا قابل دیده و به تو قابلیت بخشیده، پس باز سجده شکر بر پا کن.
آن روزها من مسئول آموزش گروه داخلی در بیمارستان دکتر شریعتی بودم. خیلی پرکار و خستگی ناپذیر و انگیزه این همه کار و تلاش از شور و شوق دانشجویان پزشکی بود، بخصوص آنهائی که برای اولین بار وارد بخش های بالینی شده بودند و با رمز و رازهای چگونه بیمار دیدن، چگونه معاینه کردن، چگونه معرفی کردن بیمار مواجه شده بوند. بعضی ها از دست زدن به بیمار هراس داشتند و بسیار محجوب و با احتیاط قدم بر میداشتند و بعضی بی پروا که گاهی سر و صدای بیماران را در بخش بلند می کردند.
بیماران دانشجویان صفر کیلومتر را میشناختند و کمتر به حرفشان توجه میکردند و نمیدانستند که تنها آنها هستند که برای مواجهه با بیمار هم وقت کافی دارند و هم شوق زیاد، بقیه اعضاء تیم درمان بیشتر سرشان شلوغ است بیماران نمیدانستند که اگر دانشجو شرح حال مناسبی از آنها تهیه کند و به خوبی آن را منتقل کند در درمانش تاثیر زیادی خواهد داشت. حشر و نشر زیاد با گروهی که در صف اول ارتباط با مردم بودند یکی از رمز و رازهای زندگی مدیریتی من بود و هست و با دانشجو، دستیار و انترن ارتباط زیادی داشتم به مشکلاتشان، دلواپسی هایشان، درخواست هایشان گوش میکردم و شاید از همه بیشتر با دانشجویان، چون فکر میکردم مانند مومی هستند که شکل نگرفته اند، و آموزش مناسب، ارتباط مناسب، ارزیابی های مناسب میتواند از آنها پزشک متبحر و کارآمد بسازد.
از ساعت شش و نیم صبح تا ساعت ۹ شب با آنها بودم و بعد میرفتم سراغ خانواده در نازی آباد و اعتراض خانواده که چه خبرت هست، پس ما چی؟ و من هم بعضی مواقع فکر میکردم راستی اونا چی؟
ولی من عاشق کارم بودم، عاشق یاد گرفتن و یاد دادن. من فکر میکردم به دانشجو آموختن، ما را هنرمند میکند و اگر دانشجو فکر کند که شما آموزگار خوبی هستید به هنر آموختنت مطمئن میشوی چون سخت است به زبانی با دانشجو سخن بگوئی که راضی باشد.
وقتی می آموزی، آموزش هم میگیری و شاداب میمانی و شاید به نوعی جوان میمانی.
آن سال ها سه شنبه ها در بیمارستان شریعتی کنفرانس (clinicopathologic conferences (CPC برگزار می شد و مسئول آن هم من بودم، اساتید زیادی برای بحث در مورد بیماری جمع میشدند که غلغله بود از هر جای تهران عاشقان آموزش پزشکی می آمدند. سالن شهید پیرویان پر میشد و گاهی در بیرون سالن برای کسانی که جائی در سالن پیدا نمیکردند تلویزیون مدار بسته نصب میکردیم. هنوز که هنوز است لذت آن روزها از یادم نمیرود، یادش بخیر.
و همین کنفرانس CPC را برای دانشجویان و انترنها پنج شنبه ساعت دو و نیم بعد از ظهر راه انداخته بودیم، یادش بخیر این جلسه هم شلوغ بود فقط برای دانشجویان و انترنها و بحث کننده هم انترن یا دانشجو بود که قبلا برای بحث متقاضی میشد و در هر دو جلسه بیمار را من انتخاب میکردم و خود من شرح حال را مینوشتم و اطلاعات پیش من بود در این جلسه بر اساس رشته تخصصی بیمار استادی هم برای جمع کردن نهائی از همان رشته تخصصی دعوت میشد.
در چشم ها شور و شوق موج میزد، سکوت سنگینی بر سالن حاکم میشد همه حواسشان به اطلات بیمار و جهتی که بحث کننده میگرفت بود. و آخر جلسه یا کف زدنها و تشویق ها از بحث خوب و نتیجه خوب دانشجوی بحث کننده بود یا تعجب ها و انگشت به دندان گزیدن ها که چرا مسیر بحث دقیق نرفته ولی همیشه تشویق بود.
امروز و در این ساعت که سعی میکنم با قلم آن روز ها را به بند بکشم احساس میکنم چهره ام باز شده و تبسمی از احساس شادمانی آن روز ها بر صورتم نقش بسته.
بنظرم آن روزها دانشجویان ورودی ۶۸ مهمان بیمارستان ما بودند. همان هائی که این اواخر به مناسبت بیست و پنجمین سال ورود به عرصه علوم پزشکی در موزه ملی تاریخ علوم پزشکی گردهم آمده و خاطرات دوران تحصیل خود را تجدید کردند.
آخر جلسه روز پنج شنبه وقتی سوار پیکان سبز رنگ خودم می شدم که بروم منزلم در نازی آباد چهار یا پنج دانشجو هم سوار ماشینم میشدند و میپرسیدم کجا؟ و همه یک صدا: ما خونمون نازی آباد است و من هم خوشحال میشدم که تنها نیستم بخصوص وقتی مسافرانم دانشجو بودند.
تو اون چند نفر دو نفر خیلی خوب یادم هست سعید سعید نیا و فرشید سلیمانی روز بهانی…….
هر دو بچه های باهوش، جستجو گر و شوخ طبعی بودن به زیرکی حرفها و ایرادهای نیش دارشان را میزدند، گاهی دلخور میشدم ولی ته دلم میدانستم آنها راست میگویند و سعی میکردم راه کارهائی که اونا میگفتند رعایت کنم. بحث در ماشین پیکان سبزم بیشتر از آموزش بود … و گاهی با هم شوخی میکردند و خاطره تعریف میکرند و حال گیری هم رایج بود و رئیس این حال بگیرها هم فرشید بود.
فرشید خیلی شوخ طبع بود بلند حرف میزد و بلند میخندید و صاف صاف مثل آئینه… هنوز که هنوز است صدای خنده هایش در یادم مانده و شاید دلم میخواهد باز با او بگویم و بخندم .. عجب روزهائی بود مثل برق و باد گذشت و شاید امروز ۲۶ سال از اون روزها گذشته. و این کار همه پنج شنبه های ما بود. و من تعجب میکردم چطور این بچه ها همه منزلشان نازی آباد هست، چون همه آنها ظاهرشان نازی آبادی نبود، خوب چه میشود کرد جنوب شهری ها ظاهر و باطنشان با بقیه کمی فرق میکند.
اواخر دوره متوجه شدم هیچ کدامشان نازی ابادی نیستند و آنها برای باهم بودن و تجزیه تحلیل آموزش دانشجوئی با من همراه می شدند و بعد از پیاده شدن در نازی آباد دوباره بر می گشتند.
آنها منبع بزرگ انرژی بودند، چقدر از آموزش دانشجوئی ما تقدیر میکردند … بعد ها هم تا حدودی ارتباط ما بر قرار بود. سعید فارغ التحصیل شد و حالا در یکی از مناطق تهران طبابت میکند در کار خودش پزشک خوب با سوادی است. اما فرشید که دلم از تکرار نامش هم متاثر میشود ازدواج کرد و صاحب فرزندی شد و پا به دوره انترنی گذاشت. او وقتی منتظر تولد فرزند دومش بود با وانت شخصی خودش بین راه بروجرد اشترینان تصادف کرد و چشمان زیبایش را برای همیشه از این دنیا فروبست و روی در نقاب خاک کشید.
خیلی دلم میخواهد با فرزندان فرشید که امروز جوانان رشیدی هستند دیداری داشته باشم، اما سعید هم باشد تا برای آنها از منش والای پدرشان، از صفا و صمیمیتش، از هوش و درایتش صحبت کنم و به آنها بگویم که فرشید مانند یک رهگذری بود که روزهائی در کنار هم قدم برمیداشتیم ومیگذاشتیم ولی هنوز که هنوز است جای پای اندیشه ها و رفتارش در زندگی من، در خاطر من، به یادگار مانده و امروز و در سالهای پیش روی دیگر البته اگر باشم خاطره با فرشید بودن را فراموش نمیکنم و زیر لب به آرامی زمزمه میکنم که خدایا فرشید بنده خوب و با صفای تو بود و تو او را بیامرز و فرزندانش را در کنف رحمت خویش قرار ده و فضلت را از آنها سلب مفرما ……… آمین……