ما از گجا آمده ایم؟ چه مسئولیتی را بر شانه هایمان میکشیم؟ چگونه باید باشیم؟
و پاسخ این سئوالها را میتوان در پاسخ این سئوال ها جستجو کرد، ما ار چه کسانی آموختیم؟ پشت سر چه کسانی قدم برداشتیم؟ الگوهایمان چه کسانی بودند و هستند؟ چگونه بودن را از که آموختیم؟
نگاه کدام چشمها ی تیزبین راهنمای چشمان سرگردان ما در عرصه پزشکی بود تا ظرافت نگاه کردن به بیمار رابه ما بیاموزد، وقتی بیمار میدید و از دیده هایش میگفت می فهمیدم که ندیدم و نمیبینم و باید نگاه کردن را دوباره بیاموزیم.
انگشتان کدام دست با درایت سانتیمتر به سانتیمتر پستی و بلندیهای اعضاء بیماران را نوازش میکرد تا به دستان ما هنر لمس کردن بیاموزد تا نکته ای را عیان کند؟ و وقتی از احساس انگشتانش بر شکم بیمار سخن میگفت می فهمیدم که حسی نداشتیم و نداشتیم و باید لمس کردن را دوباره بیاموزیم، او با دستانش هردم دریچه ای میگشود برای ما تا احشاء را بوضوح ببینیم.
انقدر از بیمارمی شنید و می شنید که گذشت زمان را فراموش میکرد تا به ما آموخت تا میتوانم گوش دهیم و خسته نشویم، و چگونه شنیدن را به ما آموخت، او مقامی محترم تر از مقام بیمار نمی شناخت.
میگفت کف دست بیمارت را بازکن و به آن نگاه کن و بمن بگو چه میبینی، بگو….. در حلقه عاشقان آموختن بودیم در حلقه راند صبحگاهی با استاد دکتر میر مجلسی… و من در عجب که استاد از این دست چه میخواهد احساس می کردم که از بس بیمار دستش را باز کرده و بین زمین اسمان نگاه داشته تا من یافته هایم را بشمارم خسته شده و حتی به نظرم رسید کمی هم دلش برای من میسوخت و استاد مهربانانه حوصله میکرد ومن خیره تر به دستان بیمار و استاد یافته ها را میشمرد…..
از صبح ساعت ۹ با استاد میر مجلسی راند میکردیم و حالا ساعت یک بعد ازظهر بود وقتی به استاد نگاه میکردم انگار چند دقیقه ای کارش را آغاز کرده، به خود نهیب میزدم که استاد این همه انگیزه را از کجا آورده؟ وقتی به حرفهای بیمار گوش میداد انگار به بهترین داستانهای دنیا گوش میدهد و خسته نمیشد او هر بیمار را انسان یکتائی می دید که بیماری بی نظیری دارد با علائم بی نظیر و امده است که ما از او بیاموزیم و این باید نعمتی باشد برای ما و باید شکر میکردیم.
پرسش و پاسخ ها را چنان اداره میکرد که در ابتدا هاج و واج میشدی که استاد به کجا میرود … و قدم به قدم که جلو میرفتی تازه متوجه میشدی استاد قطعه قطعه Puzzle بیماری بیمار را با سئوالها و جوابها و معاینه چنان در کنار هم چیده که در پایان براحتی میتوانستی تشخیص بیمار را برملا کنی او مانند نقاشی بود که ارام ارام با پیچ و تابهای گفتمانش با بیمار، تصویر بیماری را بر بوم مغز ما نقش میکرد که میگفتی فتبارک الله ……، چه هنری و چه نقشی …. و آنگاه میدیدی احساس رضایت را در چشم تک تک همراهان آن روز.
چشمان استاد ائینه ای بود که میتوانستی خودت را در آن تماشا کنی . وقتی تلاش میکردی که دردی را ارام کنی در چشم استاد سپاسی از تلاشت برق میزد، و روزی اگر وقت و بی وقت به بیمار بد حالت سر میزدی و نکته ای می یافتی که دریچه ای میکشود به شفای بیمار چنان عصر ها از تو خداحافظی میکرد که انگار دردی را از او دواکردی در همه حال میتوانستی خودت را در رفتار استاد ورانداز کنی و وجودت را آرام آرام بسازی و بسازی.
عالم پزشکی برای استاد دو نیمه داشت یک نیمه اشکار که در کتایها نوشته شده بود که در آن نیمه معاینه کبد بود تاریخچه بیمار بود، تب مالت بود و هزاران مطلب دیگر، ویک نیمه پنهان یعنی نیمه ای که تو را پزشک پرورش میداد و استاد برای هر دو نیمه برنامه داشت.
استاد در تمام رفتارش اندیشه میکرد و از نگاه موشکافانه اش نکته ای پنهان نمی ماند او در تمام دقایق همراهی با ما تلاش مییکرد ارام ارام ما را از دنیای رفتارهای عادی خانه و کوچه و خیابانی به دنیای پر از حکمت و درایت پزشکی بکشد و خمیر مایه وجود ما را شکلی دوباره دهد تا روپوش سفید و مفهوم آن یعنی پاکی، دلداددگی، اخلاق، و از خودگذشتگی بر قامت ما برازنده باشد.
روزی پرونده بیماری را تکمیل میکردم به من گفت چرا نقطه کلمات را دقیق نمی نویسی و من گفتم شما در مقابل این تعلل من هم احساس مسئولیت میکنید؟ گفت من در مقابل تمام رفتارت، از راه رفتنت ، غذا خوردنت ….. و تک تک کردارهایت مسئولم و من قرار نیست فقط از تو یک دکتر بسازم، هدفم این است که از تو یک پزشک بسازم، تا شاۤٔنی که درد ها را درمان کند پیدا کنی و تو این شأن را فقط با دانش پزشکی کسب نمیکنی.
و فکر میکنم او بود که یک روز گفت دوستی داشت که هرگاه میخواست از بیمار جدید شرح حال بگیرد دو رکعت نماز شکر انه میخواند برای نعمتی که خداوند به او داده و آنگاه میرفت سراغ بیمار و از دوستش میگفت که میخواست احساس روحانی پیدا کند چون فکر میکرد این مسئولیت را نمی توان در حالتی دیگر درست به جا آورد . او اینگونه به پزشکی نگاه میکرد.
با استاد که بودی خسته نمیشدی، احساس میکردی قطرات آموزه های پزشکی استاد که بر جان تشنه ات میریزد عطش اموختنت را می زداید. او در اخر چنان با سئوالهایش دوباره تشنه ات میکرد که باید میماندی و میماندی و بیمار میدیدی و میخواندی و میخواندی ….. و من در آن سالها هیچوقت در روشنائی روز بیمارستان شریعتی را ترک نکردم. ………
این روزها گاهی سعادتی میشود و ایشان را ملاقات میکنم و احساس خوبی پیدا میکنم و ساعت های خوش دوران دستیاری تخصصی و فوق تخصصی در بیمارستان شریعتی در خاطرم زنده میشوند.
سالهای زیادی از ان دوران گذشته و گرد کهنسالی بر سرو صورت ما نشسته با خوذ میگویم ایا آن بار امانتی که استاد بر شانه های ما گذاشته به مقصد رسانذه ایم؟
ایا توانسته ایم اندکی از هنر دستان استاد را به دستان طالبین علم بسپاریم ؟
ایا نگاه ما اثری از نگاه تیزبین و موشکافانه استاد داشته؟
خضوعی را که استاد در مقابل بیماران داشت، آموخته ایم ؟