هیچوقت یادم نمیره که در سال ۱۳۶۴- ۱۳۶۳وقتی که در بیمارستان دکتر شریعتی تهران رزیدنت سال سوم رشته داخلی بودم یک دانشجو دختر در بخش داخلی داشتیم که همیشه در بیمارستان حضور داشت، روز، شب، صبح …. بیمار میدید و بیمار میدید …. و بیمار جدیدی نبود که ایشان ندیده باشد. آنروز ها در شرق راهرو طبقه چهارم به پنجم بیمارستان دکترشریعتی دو پنجره بزرگ بود که هم اکنون در ان محل دو اسانسور کار گذاشته اند و این دو پنجره پیشخوان عریضی داشت و این دانشجو شبها انجا استراحت میکرد، به دیواره پنجره تکیه میکرد و پاهایش را در کف پنجره جمع میکرد و میخوابید، شاید ۲۰ شب در ماه، باور میکنید.
البته خواب که چه عرض کنم…. و طبقه پنجم اطاق استراحت دستیاران بود.
دانشجوی ما از هر بیمار در هر ساعتی از ۲۴ ساعت که در بخش بستری میشد شرح حال میگرفت و از ما خواهش میکرد با او بیمار را ببینیم. و اگر بهر دلیلی میگفتیم نه، آنقدر متاثر میشد که خودمان پشیمان میشدیم و پشت سرش صداش میگردیم، باشه باشه و می رفتیم سر وقت بیمار و با او بیمار را میدیدیم. او بیمار جالب را از هر بخشی که انتخاب میکرد با دستیاران بخشش از بیماران تاریخچه میگرفت و سپس بیمار را معاینه میکرد.
انقدر در بیمار دیدن تبحر پیدا کرده بود که بیشتر دستیاران وقتی بیماری را با حضور او برای اساتید معرفی میکردند ترسشان این بود که نکته ای او یافته باشد و خود دستیارش متوجه نشده باشد و دستش خالی باشد. که بارها این سناریو اتفاق افتاده بود.
یک شب ساعت سه بعد از نیمه شب خسته و کوفته از کار صبح تا دیر وقت، داشتم پله های بیمارستان را بطرف طبقه پنجم بالا میرفتم که خانم دکتر روبرویم سبز شد و با اشتیاق گفت دکتر سلیمانی یک بیمار جالب در بخش خوابیده لطف میکنید بیائید با من بیمار را ببینیم؟.
گفتم واقعا حالا خسته ام میخواهم کمی استراحت کنم ، صبح در خدمت شما هستم . با قیافه گرفته از مقابلم کنار رفت و من براهم ادامه دادم و رفتم به اطاقمان و دراز کشیدم و هنوز ده دقیقه نگذشته بود که تلفن اطاق زنگ زد و من بفکر بد حال شدن بیماری پریدم و تلفن را برداشتم و با کمال تعجب متوجه شدم آنور خط استادم آقای دکتر فروزنده که حالا در یکی از ایالات امریکا مشغول بکار طبابت است بامن کار دارد. انگار دکتر روبروی من هست ایستادم و احوالش را پرسیدم و گفتم امر بفرمائید، در این گونه مواقع همیشه منتظر پرسش از حال یک بیمار یا سفارش بیماری از طرف استاد بودم.
دکتر فروزنده گفت دکتر سلیمانی تو که این خانم ……. دانشجوی مارا که میشناسی، او این وقت شب بمن زنگ زد که من بشما زنگ بزنم که بروید بیمار مورد نظر را با ایشان ببینید، البته اگر دوست داری امشب من چرتی بزنم، و با خنده مخصوص خودش منتظر واکنش من شد …. و من بهتم زده بود، بایشان گفتم چشم و گوشی را گذاشتیم.
کمی نشستم و اول کمی حرصم گرفت که این چه برخوردی هست که این دانشجو داشته ….. چرا صبر نکرد صبح. کمی که گذشت احساس کردم این دانشجو چه عشق وافری دارد، حال این عشق یا برای کمک به بیمار هست، و یا عشق آموختن است، عشق جستجوی علائم است و یا جسجوی تشخیص، هرچه میخواهد باشد. مگر غیر از این است که همه آنها منجر به کمک و درمان بیمار میگردد. ایا نباید به این دانشجو با آن همه عشقش آفرین گفت.
روپوشم را پوشیدم و زدم بیرون، از پله که پائین میرفتم دانشجوی عزیزمان را دیدم انگار منتظر من بود و من با روی گشاده بطرفش رفتم و گفتم خانم دکتر بریم بیمار را ببینیم. همکار دانشجوی من بسیار از این برخورد من هم خوشحال شد و هم متعجب.
و من بعد ها شاهد بودم که او چگونه بیشتر از همه می آموخت بخصوص عاشق معاینه بیمار بود و پیداکردن علائم .
و فکر میکنم او بعد ها شد اولین متخصص جراحی مغز اعصاب خانم در ایران ولی حالا نه نامش در خاطرم هست نه محل کارش را میدانم. و هنوز که هنوز است با دانشجویانم ازاو یاد میکنم و انشاا….. روزی ایشان را دوباره ببینمم.
حالا با شما هستم دانشجوی عزیز پزشکی شما عشقتان به پزشکی تا کجاست؟ چند بیمار در روز می بینید، شبها عصرها در بخشها حضور دارید یا نه؟
چقدر با بیمارتان مهربان هستید؟