یه روز عصر تو درمانگاه بیمارستان دکتر شریعتی نشسته بودم و بیمار میدیدم ، برای کنفرانس دو روز دیگه ام دلواپس بودم و شب قبل چند ساعت مطالعه داشتم و خوب نخوابیده بودم . تعداد بیماران امروز هم کم نبودند و تا حالا ۱۵ بیمار دیده بودم .بیشتر بیماران از شهرستانها بودند . از جنوب ،غرب .. با لباسهای مرتب و نو شیک ، و یا لباسهای کهنه با چروک ،معلومه از دیروز تو راه بودند و خستگی از سرو صورتشان میبارید .
انسان های مظلوم ،افتاده و وقتی فکر میکنم خداوند بمن جائی داده که میتوانم به درد مردم گوش بدهم و درد را پیدا کنم و تسکینش بدهم و چهره دردمندی را بخندانم از آن ایزد منان متشکر میشدم .
وقتی حس میکنم چگونه حوصله کردن های من و گوش فرادادن هایم چهره بیمار را باز میکند و سر حالش میکند دلم میخواهد بروم سرم را روی زانوی مادرم بگذارم و هر از گاه دستش را ببوسم چون او بود که بعد از خدای من این نعمت را بمن ارزانی داد و همین یادها خستگی را از تنم بیرون میکرد .
چائیم که تمام شد به منشی گفتم بیمار بعدی رو بفرست بیاد تو .
یک مرد و زن کهنسال ، در چهره زن یک عالمه درد ورنج و در چهره مرد صد عالمه دلواپسی .
منتظر تعارف من بودند که بنشینند و من بلند شدم و هدایتشان کردم .
ومرد شروع کرد که آقای دکتر «اوّل خدا بعد شما» … من با این جمله متغیر شدم گفتم نه پدر اوّل خدا بعد هم خدا … و او دوباره تکرار کرد «اوّل خدا بعد شما». و ادامه داد آقای دکتر زنم ..ستون خونه ام مریضه ،لاغر شده ،هیچی نمی خوره …..
و من به چهره وا رفته بیمار خیره شدم ،رنگ پریده ،نحیف …. و در دلم امید زیادی به عاقبت این بیمار حس نمی کردم .
مرد مانند یک تازه داماد از زنش صحبت میکرد که او همه زندگیش است ،او نباشد نمی خواهم دنیائی باشد و زن با مختصر خونی که در بدنش مانده بود سرخی ملایمی از شرم در صورتش نشاند .
قدم به قدم با بیمار گفتگو داشتم خیلی خوب فارسی نمیدانست ولی یکدیگر را تفهیم میکردیم .
و دعوتش کردم که روی تخت دراز بکشد و مرد هر لحظه یاورش بود و همراهیش میکرد ،دستش به پشت بیمار بود و حسابی دامادی میکرد .
و من بیمار را معاینه کردم و کارم تمام شد ، و برگ ازمایش و عکس را پر کردم و مختصر دوا برای تسکین درد بیمار تجویز کردم و گفتم روز سه شنبه منتظرشان هستم .
باز مرد تکرار کرد چشم آقای دکتر «اوّل خدا بعد شما» و مرا دوباره بفکر انداخت …
گفتم پدر شب کجا میری ؟ گفت با خودمان زیلو اوردیم تو حیاط بیمارستان می خوابیم ،آقای دکتر هوا خوبه ناراحت نباش ،زنم خوب بشه …
آنها که از در خارج شدند این جمله مرد در گوشم زنگ میزد ،آقای دکتر «اوّل خدا بعد شما» ،و باین فکر که خدایا چگونه دستم را گرفتی تا ذره ای بخودت نزدیک باشم .
ناگهان دوباره در بازشد و مرد با یک بسته وارد شد و با خجالت گفت آقای دکتر چیز قابل داری نیست ، برای شما .ومن هنوز از تب و تاب خطابی که به من کرده بود در نیامده بودم از او تشکر کردم و بسته را گرفتم و به منشی گفتم چند دقیقه بعد بیمار بفرست و رفتم سر وقت بسته ای که با روزنامه پیچیده بود . بازش کردم خدایا ،چند نون گرد چاق چله خوشرنگ روستائی.
آنرا بوئیدم ،چه بوی خوشی و تکه ای از آنرا جدا کردم در دهانم گذاشتم و رفتم دم پنجره اطاق و به دورو دور خیره شدم چه مزه ای انگار بانوئی عاشق آنرا در تنور دلش با بهترین گندم دنیا ، و بهترین شکر دنیا ……. پخته بود .
به او که یک عمر داماد مانده بود غبطه میخوردم ……..از بیماری عروس دامادمان دلتنگ بودم و احساس کردم پهنای صورتم مرطوب شده … قطره اشکی و مزه لذیذ نانی و غروب یک روز بهاری ،پشت پنجره درمانگاه بیمارستان …..
و باز یاد جمله مرد که آقای دکتر «اوّل خدا بعد شما» ،افتادم …….. و فکر میکردم چگونه باید باشم که ذره ای از این شآن و مقام را داشته باشم ؟ و راستی آنچه را آن مرد بزرگوار در مقابلم گفت و رفت را میتوانم در خود بیارایم ؟